برگشتم با خبر داغ

دوستای گلم سلام

به خدا شرمنده ام که اینقدر دیر به دیر میام اینجا

راستش چند وقتیه که تو کارها به همسرم کمک میکنم

خوشحال میشم که بهم افتخار بدین تا تصویر صورت های مهربونت رو ثبت کنم

من تو آتلیه ای که با همسرم تاسیس کردیم عکاسی میکنم

هنوز وب سایتمون راه نیافتاده ولی به زودی با ادرس

www.varoonehstudio.com 

در خدمتتون هستیم

نشانی                   
خیابان ولیعصر ، بلوار میرداماد ،استودیو  وارونه
   
88788932 ،

88788741

خلاصه خوشحال میشم که بیاین و حتما بگین از طریق وبلاگ اومدین تا با  هدیه ای ناقابل در خدمتتون باشیم

پ.ن: شب یلدا با سفره یلدا در خدمتونیم و کریسمس و ولنتاین هم با دکور مخصوص در کنارتون خواهیم بود
پ.ن: اگر میخواین قبل از آمدن به استودیو  چندتائی از نمونه کارهای ما رو ببینید حتما برام پیام بگذارید تا راهنمائیتون کنم

مرسی که همیشه بهم سر میزنید و ممنونم که مثل همیشه بهم لطف دارین
زود برمیگردم

میدونم خیلی بی معرفت و تنبلم ولی بابا به خدا نمیذاره

مایا رو میگم

من حتی وقت نمیکنم کارای خونمو بکنم چه برسه به وبلاگ گردی

میخوام تنبلی رو بذارم کنار

اینم آخرین عس من و مایا

سلام

دختر گلم قدم به دنیا گذاشت

داستان اومدنش مفصله که ایشالا سر فرصت میام و میگم ولی فقط این رو میدونم که خیلی دختر حرف گوشن کنیه

از من اصرار برای زایمان در روز عید فطر و از دکتر تنبل انکار که نه و خیلی زوده .زایمان باشه برای سه شنبه بعداز تعطیلات.....ولی دختر جیگر من با اون لبخند رویائیش که دلم رو میلرزونه ساعت نه و هجده دقیقه چهارشنبه شب یعنی همون عید فطر به دنیا اومد و دکتر جون رو با عجله کشوند بیمارستان

اولین کسی که دیدش باباش بود اونم درست تو لحظه تولدش و بعد گذاشتن روی شونه من و وقتی اومد بغلم گریه اش هم قطع شد و من شیرین ترین لحظه دنیا رو تجربه کردم

دختر عزیزم مایا خانوم گل تولدت مبارک

 

حالم بده

سرما خوردم.گلوم درد میکنه تب دارم و بدن درد داره منو میکشه

حالا اگه همه اینها رو هم بیخیال بشیم سرفه امونم رو بریده

فکر کنم بتونم مبتکر یک روش جدید زایمان بشم اون هم با سرفه!!!!!

خلاصه که حالم بده...زنبور گازم زده...

مایا خانوم هم حسابی بزرگ شده.تو هفته ۳۵ دو کیلو و نهصد گرم شده

دیابت هم خدا رو شکر کنترل شده

دیگه چیزی نمونده که صورت ماه مایا خانوم رو ببینم

دکتر گفته بعد از تعطیلات عید فطر تشریف بیارید بیمارستان تا مایا خانوم رو به دنیا بیاریم

روزی صد بار میرم تو اتاقش و به تخت خالیش نگاه میکنم و فکر میکنم دیگه چیزی نمونده تا بیاد و پرش کنه

برامون دعا کنید که هم حالم خوب بشه و هم مایا جووونم صحیح و سالم قدم به این دنیا بذاره.

 

راضیم عزیزم

دیروز رفتم دکتر

آویزون بودم حسابی چون قند خونم حتی بعد از دور روز بیمارستان بستری شدن و تزریق انسولین آخ نگفته بود

دکتر سلام گرمی بهم کرد و به اسم کوچیک و یه جان هم آخرش دعوتم کرد به نشستن

- خوب عزیزم اوضاع چطوره؟

- بد دکتر هنوز قندم بالاست

- ببینم گزارش تستت رو

نشونش دادم

- نه خوبه. من راضیم

تو دلم  گفتم از چی راضی هستی؟ اینکه زودی رفتم بیمارستان و شما زودی پورسانتت رو گرفتی!!!یا اینکه اتاقم خصوصی بود و پورسانتت بیشتر شد!!!

چون قنده که مثل قبله.....

خدایا من رو ببخش

خلاصه با اینهمه رضایت انسولین دو برابر شد.

ما که نفهمیدیم از چی راضی بود!!!شما چطور؟؟؟

اولین عکس از مایا خانوم

حالا هی پز بده دکتری....متخصصی....فوق تخصصی...پی اپ دی داری

ای ......

تو فیلم مارمولک اگه خاطراتتون باشه یه جمله معروف داشت که میگفت " به تعداد آدم های روی زمین راه بای رسیدن به خدا هست"

این رو اینجا نگه دارین

مامانم هم میگه " به اندازه دکتر های روی زمین نظرات متفاوت وجود دارد"

یکی میگه نه بابا این  که دیابت نیست...اون یکی میگه اوه اوه اگه الان انسولین نزنی خودت و بچه ات ...

خلاصه که ما راهی بیمارستان شدیم. یک بیمارستان خصوصی و مجهز و البته .... بیخیال

من نمیدونم کی میخوام بفهمم اینجا ایرانه!!!!

شبش از ساعت ۷ دیگه چیزی نخوردم که صبح خیر سرم ساعت هفت پذیر شدم ناشتا باشم تا سریع قند ناشتا رو چک کنن.

صبح زود با حالی زار و نذار از دل ضعفه با آقای همسر نازنین راهی بیمارستان شدیم

از ساعت ۷ تا ۹ و نیم منتظر بودیم تا پذیرش بشیم

سرعت عوامل پذیرش در حد مورچه در ساعت که البته این بلا در زمان ترخیص هم سرمون اومد

ما در دو روزی که بستری بودیم چیزی به اسم دکتر ندیدیم!!!!

براتون بگم از اتاق خصوصی بیمارستان خصوصی

یه چیزی تو مایه های قفس.یه تخت تو یه اتاقی که فقط گنجایش یه تخت داشت و بس و یه صندلی همراه. همونهائی که سه تیکه است و تو بیمارستان های دولتی منت به سر اتاق خصوصیشون میذارن و برای همراه تدارک دیده اند.همسر جان اگه میخواست روی اون صندلی بخوابه باید از بالا به صورت افقی خودش رو پرت میکرد و به همونشکل هم در میومد. یعنی تکون خوردن در حین خواب یه امر محال بود.اینهمه هم پول گرفتن و همسر جان هر شب ساعت ۱۱ رفت خونه که بخوابه

آخر سر هم بنده و انسولین راهی خونه شدیم و هر شب و صبح بساط انسولین داریم.خودم که سوزن رو میبینم از حال میرم و همسر جان مسئول تزریقات من شده که هی باید غر های من رو تحمل کنه که آخ درد گرفت واای سوختم و اینا

مایا خانوم ببین چه مرارت ها برای ورود شما میکشیم. ولی اشکال نداره و با جون دل میخرم دخترم

امروز میخوام عکس دخترکم رو براتون بذارم. عکسی که وقتی برای اولین بار تو مانیتور دکتر دیدم یه بغض عجیبی تو گلوم نشست و کم مونده اشکم جاری بشه ولی خودم رو کنترل کردم تا دکتره نگه عجب مامان زرزروئی داره این خانوم خوشگله

 

پ.ن: دخترمون قصد ازدواج نداره.میخواد ادامه تحصیل بده

یک روز دل انگیز در بیمارستان خصوصی

دیدین گفتم زود برمیگردم

القصه...

ما یه دکتری داشتیم اون اولا که خیلی باحال بود و این باحالیش روی اعصاب من و نینی و همسر بود.

بهش میگفتم دلم درد داره میگفت ساعت ۱۱ شب بشین و چشمات رو ببند تا بذارمت تو حلقه انرژی

میگفتم روحیه ام داغونه همون قبلیه رو میگفت

خلاصه از هر دفعه که ویزیت میکرد نصف زمان رو به تبلیغ فرا درمانی و عرفان میگذروند

حالا هی من میگفتم بابا اصلا من به این چیز ها اعتقاد ندارم ولی مگه حالیش میشد!!!!

یه اخلاق خوب دیگه ای هم که داشت مبارز سرسخت چاقی بود.البته فکر کنم تو خونه خودشون آینه قحطی بود.هی به من میگفت این دنبه هات رو آب کن. برو ورزش بعد دو تا لیمو ترش بخور...احمق یادش رفته بود من ناسلامتی باردارم . به جای وزن کم کردن باید وزن اضافه کنم

خلاصه تمام آزمایش ها و سونوگرافی ها رو خودم بهش یاد آوری میکردم تا اینکه طاقتم طاق شد و رفتم ژیش یه دکتر دیگه

این دکترم رو دوست دارم.خیلی منطقی و موجه است و هی رو اعصاب آدم زیک زاگ نمیره

اما......

از بد روزگار دیابت بارداری ول کنم نیست. خلاصه هی برو دکتر زنان و برو دکتر غدد و برو متخصص تغدیه آخرشم باید برم بیمارستان بستری بشم تا انسولین بزنن بهم...ای خدا...فقط دلم میخواد اون دنیا خبری از بهشت نباشه.....

من نمیدونم چرا اینروزها هم بازار بیمارستان عرفان داغه. همه دکترا از قلب بگیر تا انگشت پا میخوان عرفان عملت کنن و بستریت کنن. مثل اینکه پورسانتش خوبه

دیروز رفتم عرفان ببینم باید چه خاکی توسرم بریزم برای بستری

پذیرش که انگار نه انگار. یه نگاه به معرفی نامه ام کرد و گفت برو واحد ترخیص!!!

گفتم من هنوز بستری نشدم که ترخیص بشم

گفت اونا میدونن

ما هم رفتیم واحد ترخیص. یه آقائی نشسته بود اونجا با یه ظاهر چت و چرک.من فکر کردم باید نظافت چی باشه و نسشته اینجا که جای آقای ترخیص چی خالی نباشه ولی با لحجه ای غلیظ که نمیدونم مال کدوم شهرستان بود گفت

- بله خانوم!

- دکتر دستور بستری داده..

- برین پذیرش

من نمیدونم تو این مملکت چرا هیچ کسی صبر نمیکنه کلامت منعقد بشه!!!!همه با دنبپائی میپرن وسط حرفت و میخوان زودتر خاموشت کنن!!!

- الان اونجا بودم. گفت بیام اینجا

همینطور که سرش پائین بود و نمیدونم چی کار میکرد گفت

- سیصد تومن بیعانه با معرفی نامه دکتر باید بیارین برین پذیرش

- کی! چه ساعتی. بعئ من بیمه تکمیلی ....

دوباره چفت پا

- خانوم سیصد تومن بیعانه معرفی نامه دکتر..

- ای بابا آقا یه دقیقه به حرف من توجه کنید. چشم سیصد تومن رو میدم اما جواب سوالم رو بدین

سرش رو به زور آورد بالا و نگاهی بهم کرد که احساس کردم همین الان از ته یه ده بی نام و نشون اومدم

- سوالت رو بگو

- بیمه تکمیلی دارم باید چه گلی به سرم بگیرم!!!

- برین پیش نماینده بیمه تون. اونم الان نیست ساعت ۹ تا ۱۱ صبح میاد

از اتاق اومدم بیرون.

" من نمیدونم چرا همه از هر دهی میان یه کاری تو این شهر تهران دارن الا یه مشت جوونی که همینجا به دنیا اومدن!!!"

یارو فرق ... از .... تشخیص نمیداد اونوقت واسه من قیافه پروفوسورا رو گرفته بود

نتیجه گیری: بیمارستان دولتی و خصوصی هیچ فرقی با هم ندارن. حتی در طرز برخورد.یعنی جمله هر چی پول بدی همونقدر آش میخوری هم دیگه کار نمیکنه

حالا فکرکنید دو روز باید این بیمارستان رو تحمل کنم!!!کاشکی الان من جای دخترم بودم

سلامت باشید

 

همسر شدن چه آسان، مادر شدن چه مشکل

واه واه..اینهمه خاک اینجا چی میکنه!!!

مگه چند وقته نیومدم؟؟؟؟

ای تنبل

باور بفرمائید قصور از من نیست تقصیر این دخترکه

وقت نمیذاره برام...

تو سه ماه اول که مثل قرص خواب آور عمل میکرد و این مادر نمونه در طول 24 ساعت 2 ساعت بیدار بود

سه ماه دوم هم که انگار پاش رفته بود رو سیم هورمون ها و همه رو بهم ریخته بود و من شده بودم یک علامت سوال در کنار یک علامت تعجب..یه روز از خودم میپرسیدم اصلا چرا بچه دار شدیم؟ یه روز میترسیدم از اینکه مسئولیتی به این بزرگی رو انداختیم گردمون! یه روز دلم برای روزهای تنهائی و دونفره با آقای همسر تنگ میشد. یه روز عاشقش میشدم یه روز همه زندگی میشد...خلاصه با هجوم عواطف و افکار پخش و پلا در گیر بودم

خدا سه ماهه سوم رو به خیر کنه....

فعلا که شدم عین مرغ سر کنده.من شدم جن و خواب شده بسم الله

خانوم هم که هی عرض اندام میکنه و دست و پاش رو به رخمون میکشه.

میگم این حس مادری عجب چیز عجیبیه!!!اگه از این لگد ها کسی غیر از دخملک به بنده زده بود آنچنان دو برابر حواله اش میکردم که نفهمه از کجا خورده ولی در مقابل تمام عرض اندامهای خانوم رفلکس من لبخنده.....مادر نشدین بفهمین که!!!!

خلاصه که نه تمرکز درست درمونی برام مونده که داستان بنویسم نه حسی که این یکی وبلاگ رو آپدیت کنم

ولی بالاخره اومدم

راستی اسم دخترمون رو مایا گذاشتیم

نطرتون راجع به این اسم چیه!!!!!

پ.ن: داستان ها دارم براتون از این مدت غیبت که سر فرصت میگم. پس نرید حاجی حاجی مکه. به پیامهای بازرگانی توجه کنید...برمیگردیم :)

ما برگشتیم

به هول و قوه الهی اینترنت وصل شد

ببخشید که کامنت هاتونو جواب ندادم. قول میدم از این به بعد مرتب جواب بدم

برای تبریک و اینهمه محبتی که به من و نی نی داشتین ممنون و متشکرم

خوب حالا برسیم به چند تا خبر

دکتر بعد از سونوگرافی گفت که این فرشته کوچولوی ما دختر خانومی با شخصیته که اصلا قصد ازدواج نداره و میخواد ادامه تحصیل بده

گل از گل بنده که شکفت. چی بهتر از یه همجنس که بعدا با هم برسیم به خدمت آقای پدر

خدا رو شکر صحیح و سالمه و الان هفده هفته و سه روزه که من هر جا میرم باهام میاد و یه ثانیه بیخیال من نمیشه


خلاصه خوب و خوش سلامته و سلام به همه میرسونه

برسیم و داستان جامعه نازمون

دکتر هفته پیش بهم یه آزمایش داد.و تاکید کرد که حتما برو آزمایشگاه نیلو چون اونجا تنها آزمایشگاهیه که این تست رو انجام میده

ما هم مصیبت تنبلی یکم صحبت کردیم و راضیش کردیم بکوبیم بریم اون سر خیابان یکطرفه ولیعصر تا این آزمایش رو بدیم ببینیم خانوم گل یه وقت مشکلی نداشته باشه

آزمایشگاه که خیلی مجهز و شیک بود اما.....

یه عده خانومی که خیلی دلشون میخواست دکتر باشن ولی از بد روزگار منشی شده بودن با موهائی رنگ و وارنگ و آرایشی غلیط و اعصابی داغون نشسته بودن و منتظر امثال بنده بودن تا پاچه ای عایدشون بشه

فرم رو پر کردیم و خانومه گفت تشریف ببرین اون سمت و فرم رو بدین به اون خانوم

همسر جانم که خیلی اینروزها مراقب منه و نمیذاره نه بچه نه آب تو دلم تکون بخوره گفت عزیزم شما استراحت کن من فرم رو میبرم

منم از خدا خواسته نشستم روی صندلی که یهو صدای خانومه به صورت فریاد گونه ای به گوشم رسید

- آقا بفرمائید خانومتون خودش بیاید فرم رو بیاره

همسر جان هم که کلی با رئیس محرتم سر و کله زده بود تا مرخصی بگیره و همراه من بیاد حسابی کلافه شد و بلند گفت

- خانومم خودتون تشریف بیارین

اون خانوم خوش اخلاقه هم انگار نه انگار

من رفتم و فرم رو خودم شخصا تقدیم کردم بعد گفت

- بفرمائید تا صداتون کنن

همین!!!!!

خلاصه رفتیم تو و یه خانوم خوش اخلاق دیگه هم خون رو گرفت و بعد گفت

- خانوم این آزمایش به صورت کامل انجام نمیشه

- چرا؟

- چون تحریم هستیم و کیت آزمایش وارد نمیشه. به خاطر همین ما فاکتور پنجم رو نمی تونیم انجام بدیم

- خوب جای دیگه چی؟ آزمایشگاه دیگه ای هم هست که انجام بده

- خانوم عرض کردم به علت .... کیت این آزمایش وارد مملکت نمیشه حالا شاید یه آزمایشگاهی تو ایتالیا انجام بده

- بعــــــــــــــــــــــــــله متوجه شدم

اینم از این

خدا رو شکر که علم پیشرفت میکنه

سلام

راستش تا این اینترنت مثل بنزمون وصل بشه فعلا هر از گاهی با  اینترنت مثل پیکان اون هم از نوع داغون میرسم خدمتتون

مرسی از دوستای عزیزم بابت ابراز لطفشون نسبت به من و نی نی در راه

بنفشه عزیزم کامنت تو رو هم گرفتم ولی نمیتونم تو صفحه تو نظر بذارم....نمیدونم باید چی کار کنم...به مسنجر هم که سر نمیزنی( البته میدونم سرت شلوغه)

راستش از وقتی بهشت کم کم شروع کرد به رفتن زیر پام دنیا هم شروع کرد به دور سرم چرخیدن

ولی خیالی نیست

نی نی راحت باشه ما هم راحتیم

خدا رو شکر فقط از عوارض بارداری دچار افسردگی و سرگیجه هستم و لا غیر...البته همین هم برای هفت پشتم کافیه

نی نی هم در حال خوبیه و به همه سلام داره

خیلی خیلی دلم میخواد بدونم دختره یا پسر..البته هر چی باشه دوستش دارم و مهم نیست. ولی هر وقت میرم خرید کلی دلم واسه لباس های مختلف غش میره و هی وسوسه میشم بخرم ولی چون نمیدونم چیه با لبهائی آویزون بی خیال خرید میشم

دکتر امروز بهم گفت که احتمالا دختره ولی اصلا رو حرفم حساب نکن تا بعد از عید

این هم از اخبار امروز.دعا کنین زودتر بنر وصل بشه و بتونم بیشتر بیام و براتون عکس هم بذارم و کلی بیشتر بنویسم

تا اون روز خداحافظ

پی نوشت: عزیزم خوشحالم که سه ماهه داری با من زندگی میکنی و هر وقت بهت فکر میکنم دلم ضعف میره.پس زودتر بزرگ شو و بیا تو بغلم .

پی نوشت: بعضی وقتها به این فکر میکنم که کاش میشد یکم از این بهش برین هم نصیب پدر ها میشد...نه!!!!!!!!!!!!